من یک گریب فروتم از همان وقتی که سندهای طلاق را امضاء کردم و از پلههای دفتر خانه پایین آمدم آن موقع این را نمیدانستم. آن روز فقط به شهاب فکر میکردم و روزهای که نمیدانستم چه طور شروع خواهند شد ولی از همان وقت داشتم نقش یک گریپ فروتتر و تازه را برای مردهای اطرافم بازی میکنم.
مامان آب گریپ فروتها را میگرفت و لیوان را میداد دست بابا و میگفت: «اینو بخوری حالا حالاها سرما نمیخوری. تازه برای چربی و فشار خونتم خوبه» حالا من هم شدهام گریپ فروتی که به درد همه جور مردی میخورم.
اینجا همه چیزموقتی است داستان زندگیهای خیلی هاست. داستان آدمهایی است که دستاویزی دائمی برای چنگ زدن پیدا نمیکنند. زنی که چیز زیادی از دنیا نمیخواهد ولی در دامنه تسلسل اشتباهاتش مجالی برای خودنمایی پیدا نکرده است. بعد از جدایی به تهران آمده تا زندگی جدیدی شروع کند. حالا بیشتر از ده سال است که در پایتخت مانده. چهره پسر شش سالهاش هاله کمجانی است که مدتها ست دیگر با او بزرگ نمیشود. دور خودش میچرخد و دنبال آرامشی میگردد که نه موقتی باشد و نه در آن اثر یاز حسرتهای گذشته دیده شود اما درست هنگامی که حس میکند به تمام آنچه میخواسته رسیده است اتفاقات تازهای میافتد.