رباتهای ملول و موادِ شیمیاییِ مضر
میلاد کامیابیان
۱
این حکایتِ دیدارِ دو مرد است، دو سفیدپوستِ تنها و بیکس، لاغر و نسبتاً پیر، بر سیارهای که شتابان به سوی مرگ میرفت. و این عینِ جملهی اولِ رمانِ صبحانهی قهرمانان است، خودِ خودش. آقای نویسنده رمانش طوری را آغاز کرده که انگاری دارد، به جای نوشتنِ آن، یادداشتی «درباره»اش مینویسد. گویی خواسته، عوضِ داستان، خلاصهپیرنگش را صاف کفِ دستمان بگذارد که فکرمان جای دوری نرود و درگیرِ جزئیات نشود. در مقابلِ این درسِ معروفِ داستاننویسی که «نگو، نشان بده»، اتفاقاً از خیرِ نشان دادن گذشته و جهد کرده بگوید، منتها آن حرفی را که به گفتنش بیرزد. و خواهیم دید اصلِ حرفش چه بوده.
اما به این هم قانع نبوده. راویاش جلوتر، اما در همان فصلِ نخست، آخروعاقبتِ آن دیدار را هم لو میدهد و خیالِ من و شما را راحت میکند. بنا نیست دستودلِ خواننده تا آخرین صفحات بلرزد که چه به سرِ این دو مردِ تنها میآید. کشمکش؟ تعلیق؟ فکرش را هم نکنید. از نویسندهای که همان بی بسمالله تای تمتِ داستانش را نقل میکند، از نویسندهای که با فاش کردنِ تهِ قصه در فصلِ نخست عامدانه دستِ خودش را رو کرده و لذتِ حدس و کشفِ فرجام را از خواننده گرفته، چه انتظاری دارید؟ پس کدام کشمکشِ ذهنی یا عینی بناست فکرِ مخاطب را مشغول کند؟ هیچ. جلوتر هم که میرود، هر واقعهای را که بنا باشد برای شخصیتی پیش بیاید زودتر از موعدِ مقرر برایمان تعریف میکند. انگار کارگردانیست که ما را به اکرانِ خصوصیِ فیلمش برده و آنوقت، سرِ هر سکانس، توی گوشمان میگوید که صحنهای بعد چه اتفاقی میافتد.
باری، با این روش خطوطِ اصلیِ داستان برجسته شدهاند، اما فقط برای اینکه از اهمیت ساقط شوند. خطوطِ اصلیِ سروظاهرِ شخصیتها هم به همین شکل: خبری از شخصیتِ بهاصطلاح «سهبعدی و زنده» نیست. آدمهای داستان شکلوشمایلی کاریکاتوروار دارند. نهکه لزوماً مضحک باشند. اما درست مثلِ همان طرحهایی ترسیم شدهاند که نویسنده کشیده و لابهلای قصهاش گنجانده: شمایی کلی، با چند خطِ ساده و بینشانی از سایهروشن.
۲
حالا دو نمونه از آن شخصیتها، همان دو مرد: اولی پونتیاکفروشیست در مرزِ جنون، دووین هوور، مالکِ کمابیش نیمی از شهرِ ساختگیِ میدلند، از آن خرپولهای آمریکایی که از تمامِ لوازمِ نیکبختی فقط بنیهی مالیاش را دارند؛ و دومی هم، که کیلگور تراوت باشد، نویسندهی گمنام و ناکام و ضداجتماعیِ داستانهای علمی-تخیلیست که ذهنش آکنده است از عقایدِ یأسآلود در بابِ نوعِ بشر، اما پشیزی از آن بنیهی مالیِ کذا را هم ندارد.
ونهگات در مقدمه نوشته: «در این کتاب از تصوراتم دربارهی ماشینوار بودنِ آدمها خواهم گفت» و کمی بعدتر، با لحنی طعنآمیز، افزوده: «به علتِ همین تصوراتم است که وقتی برای رمانهایم شخصیتی خلق میکنم، وسوسه میشوم همهی تقصیرها را بیندازم گردنِ موادِ شیمیایی و سیمکشیِ معیوب.» همین کار را هم با دو شخصیتِ بالا میکند. در واقع، تصوراتش دربارهی ماشینوار بودنِ انسانها را تحویلِ تراوت میدهد تا رمانی دربارهاش بنویسد، و موادِ شیمیاییِ مضر را هم توی سرِ هوور جا میکُند. تراوت نمایندهی ونهگات میشود، و هوور آمریکاییِ سنخنمایی که مخاطبِ هدفِ پرتوپلاهای بهظاهر بیآزارِ علمی-تخیلینویسهاست.
قصه کمابیش خطی و با نوعی تدوینِ موازی پیش میرود: تراوت از آپارتمانش در کوهوزِ نیویورک راه میافتد و هیچهایککنان خودش را به میدلند میرساند. آنجا بناست جشنوارهای هنری برگزار بشود و الیوت روزواتر، میلیونرِ مرموزی که خودش قهرمانِ یکی از رمانهای قبلیِ ونهگات بوده، باعث و بانیِ دعوتِ تراوت به آن شده. اینطرف، یکیدرمیان، تقلاهای دووین را در میدلند میبینیم که روزبهروز بیشتر به کلهاش میزند و چیزی نمانده که پاک خل شود. بیزار از همهکس و همهچیز، منتظرِ هنرمندی نابغه است که پا به جشنواره بگذارد و پیامبرانه هدایتش کند که باید با زندگیاش چه کار کند. آنوقت، از بدِ حادثه، با تراوتی طرف میشود که کثیف و شلخته و رمانبهدست میرسد. محتوای رمان؟ پیامی از جانبِ خالق به خواننده که «تو تنها مخلوقِ صاحبِ اختیار جهانی و الباقیِ کسانی که دوروبرت میبینی همه رباتهایی هستند فاقدِ فهم و احساس که صرفاً برای آزمون و آسایشِ تو آفریده شدهاند.» و همین تکجمله برای کسی که تقریباً تمام عمر با بهرهکشی از دیگران زندگی کرده و در عمل نشان داده که در اعماقِ ضمیرش باور دارد به ماشین، ابزار، وسیله بودنِ انسانهای دیگر حکمِ کبریتی را دارد که روشنش کنند و به انبارِ باروتش بیندازند.
حاصلِ مواجههی دووین و تراوت نیست مگر جور شدنِ دروتخته: افکارِ منفیِ تراوت و موادِ مضرِ توی سر دووین، توگویی در فعلوانفعالی شیمیایی، به هم میآمیزند و این را مجنون و آنیکی را نادم میسازند. ختمِ ماجرا.
۳
صبحانهی قهرمانان رمانیست که، به هوای تعریف کردنِ داستان، نابسامانیهای فزایندهی سالهای ۱۹۷۰ جامعهی مصرفیِ آمریکا را بیملاحظهکاری و محافظهکاری صاف میگذارد جلوِ چشمتان -از رواجِ هرزهنگاری بگیر تا تخریبِ بیحسابِ محیطِزیست، از تبعیضِ نژادی تا قربانی شدنِ عدالتِ اجتماعی زیر پا (یا شکمِ) سرمایهداری- و نویسندهاش ابایی ندارد که ماشینوار شدنِ انسانها را ایدهی محوریِ نوشتهاش بسازد تا تبعاتِ تقلیلِ آدمی به دستگاهی لایشعر و بیشعور را صراحتاً بیان کند و نشان بدهد سرنوشتِ رباتهایی را که تصور میکنند خودشان انسان هستند و دیگران رباتاند. چه شود!
با این وصف، اگر پیِ رمانی میگردید با پیرنگِ پیچیده و شخصیتهایی همدلیبرانگیز که دقایقی هم شده عالمِ رنگوارنگِ خیال را جای واقعیتِ پرملال بهتان قالب کند، دست نگه دارید. این از آنهاش نیست. اما، اما اگر دوست داشته باشید پای حرفهای راویِ بذلهگو و باریکبینی بنشینید که خوشمحضر و تیزهوش است، که جابهجا با «گوش کنید» مستقیماً خطاب قرارتان میدهد و هرجا حوصلهاش سر رفت یا ادامهی بحث را بیفایده دید با «الی آخر» سروتهِ قضیه را هم میآورد، که یکباره به سرش میزند تصویرِ مرغِ سوخاری را پایینِ طرزِ طبخش برایتان نقاشی کند، و خلاصه اگر دوست دارید داستانی از نویسندهای بخوانید که قصه گفتنِ صرف را هدفش نمیداند و با این حال قصهگویی را بهغایت بلد است، آنوقت، آنوقت وضع فرق میکند. خانمها، آقایان، اینک صبحانهی قهرمانان؛ اینک کورت ونهگات!
ــــــــــــــــــــــــــ
این یادداشت در وبلاگِ من، «پوئتیکا»:
http://poesis.blogfa.com/post/180/%D8...