کتاب نخ نامرئی داستانی کودکانه و آموزنده را روایت میکند.همه چیز از یک شب طوفانی شروع شد. دوقلوهایی به نام لیزا و جرمی راحت در تختهایشان خوابیده بودند که صدای وحشتناک رعدوبرق آنها را از خواب بیدار کرد. آن دو وحشتزده و هراسان به سمت اتاق مادرشان دویدند تا شاید با دیدن او کمی آرامتر بگیرند. مادر اما قبول نکرد که لیزا و جرمی آن شب را در اتاق او بگذرانند.
در ادامه داستان مامان آنها را در آغوش میگیرد و میگوید: 《نگران نباشید، ما همیشه باهم هستیم. دوقلوها تعجب میکنند و میپرسند چطور چنین چیزی ممکن است؟ مامان توضیح میدهد که تمام آدمها و موجوداتی که همدیگر را دوست دارند با نخ خاصی که از عشق درست شده به هم وصلاند. نخهایی که تا همیشه و همهجا میروند. حتی تا اقیانوسها و فضاها، حتی توی بهشت، حتی وقتی کسی از دستمان عصبانی است. حتی وقتی دو یا چند نفر با هم اختلافنظر دارند.》 دوقلوها دیگر باید میخوابیدند. به رختخواب رفتند و راحت خوابیدند. شب دوستانشان و نخ نامرئی را در رویا دیدند. دیدند که هیچکس تنها نیست.